کنون رزم پاتر و رستم نيوش دگرها شنيدی خب اين هم به روش.
ديدن هری پاتر رستم را!
رستم از يازده نبرد خونين باز ميگردد... سپاه افراسياب و سهراب و اکوان ديو و اسفنديار را سرنگون ساخته است. لذا اکنون بسی الاف است و طفلک بر سر کوچه نشسته با رخش هی ميرود تا دور برگردان و برميگردد... به رستم ميگويند هری پاتر آمده و اورا به نبرد فرا خوانده...رستم که دلش لک زده برای يک جنگ حسابی، راهی ميشود...
ميدان نبرد - خارجی - روز
هری با قدمهای محکم رسيد! صدای هری را چو رستم شنيد:
پرید همچو باد از بر زين رخش هری هم پياده شد از آذرخش
نگه در نگه، دشت خاموش و خف جهانی فرو رفته کلا تو کف
همه مات و مبهوت اين ماجرا که رستم چه خواهد کند بچه را؟
رستم تک و تنها بود و ايرانيان محل رخش هم به او نگذاشته بودند. عوضش سپاه پاتريان تا دلت بخواهد مملو بود از هوادار و چيرليدر و خرده ساحر.
سپاه دليران که زاغارت بود ولی تيم پاتر ز هاگوارت بود
رون و هرميون،چو و شخص مدير که اسمش فراموش کردم حقير!
رجز خوانی دو پهلوان:
هری گفت رستم توئی نره غول؟ بياموزمت فن رزم از اصول
شنيده بدم هيکلت خوشگل است وليكن ستيزه تورا مشکل است
چه رستم همان قد که ميديد بود سرش تا کمربند هاگريد بود
بدو گفت رستم : برو بچه جان ایالت برو درستان را بخوان
سوالی مرا پیش آمد پسر ندارد سر دسته جارو خطر؟
من آنم که ايران به دست من است ز چين تا دبی جمله پست من است
بدان رستم پور دستان منم جوانمرد و سالار ايران منم
گرت من کنم فوت، بادت برد دگر لرد ولدمورت يادت رود...
هری چون شنيد اسمِ آن شهرور عجب کرد احساس رعب و خطر
چشمانش را تنگ کرد کمی عقب رفت... رستم هم رفت عقب... دشت و دشستان می رفت تا شاهد نبردی خونين باشد...هری از سوئی گمان مي برد رستم از عمال تروريست ولدمورت است.... و رستم هم هری را يک امريکائی ميداند که آمده ايران تا بچه ها را اغفال کند...تازه با آمدن او هيچ کس ديگر شاهنامه نمی خرد و همه در کف هری پاترند.. پس چه دليلی بهتر از اين برای آغازيدن جنگی يکپارچه خون و خين
جهان پيش آن دو تيريپ خسته است هری روی جاروش بنشسته است
هری می کند چوب خود را تميز و چوبش زند هی جرقه يه ريز
کمانش بياورد رستم برون هری هم پنير و نوتلا و نون
خودش را کند تقويت مرد يل مبادا کند ضعف و گردد خجل
رستم خود را پهلوانی می ديد که سرتاسر پهنه ی دنيا در چنگ او بود روزی.... ترسی است عظيم از نبرد با جقله بچه ی سرزمين تازه کشف شده ی ايادی استکبار....آيا بايد با آنها در افتد... يا برگردد پيش تهمينه ؟ مرز بين عشق و عقل که می گويند اين است ها... .
دو يل وارد گود ميدان شدند جماعت دگر بار حيران شدند
همه ناخن رعب خود ميجوند مبادا بيابد يکی شان گزند
جنگ در می گيرد.... زمين و زمان از گرد تيره می شود... . رستم هی فن به کار می گيرد... رجز خوانی نیز همچنان ادامه دارد... سپاهيان خموشند و اسب ها شيهه ميکشند... . داستانی است که بيا و ببين...نويسنده ی اين سطور وقت ندارد که همه ی اين صحنه ها را توصیف کند.....خلاصه عجیب جنگی است....
رستم چاره ی کار را در کمان خود می بیند!؟
و رستم تير را در سوفار کمان بنهاد....
برو راست چپ کرد و چپ کرد راست هری زل زده بود به او عين ماست
رستم با خود ميگويد چرا اين بچه نمی ترسد. نکند اين هم پسر ماست و خبر نداريم؟! اگر ملت اينجا نايستاده بودند از او ميخواستم که لباس از تن بيرون کند مبادا يک جاييش نشانی بسته باشند به نماد پوری ما...
رستم با خود فکر ميکند...در ترديد است...اگر اورا بکشد ممکن است يک بار ديگر خاطره ی فرزند کشی تکرار شود و پهلوانی اش زير سوال رود...و اگر دست از او بکشد هم ميگويند ترسيده و از طرف دیگر تهمينه دهانش را آسفالت خواهد نمود بس که هی اين ور و آن ور توله پس انداختندی...
رستم تصميمش را می گيرد و چشم هری نشانه ی اوست.
هری و بلر هر دو در خاک به جهان پاک از اين هردو ناپاک به...
خلاصه کمان را به آخر کشيد به جز چشم پاتر که چيزی نديد...
دشت يکپارچه سکوت می شود....خروش از کمان برمی خيزد....و رستم ميرود که کار را تمام کند....
چو زه را رها کرد سردار طوس.... هري گفت:"سانديسسيريشسيمسيوس! "
دشت ساکت شد. گويی گرد مرگ پاشيدند بر آن عرصه ی های و هو....رستم در جا خشک شد و نعشش را آوردند کنار ميدان فردوسی تا سر حوصله نصبش کنند کنار صاحبش. هری در کمال ناباوری سه امتياز اين نبرد را هم گرفت و از گروه خود صعود کرد...
و مردمان ايرات و توران و زابلستان و کابلستان همچنان در کف اند. که رستم آن همه رشادت و فن به کار بست و هري با يک ورد ساده اينچنين يل سيستان را از پای در آورد...
به هر حال تورانيان نامه نوشتند و بمب گوگلی ساختند و بهر غرامت خانم جی- کی رولينگ را درخواست کردند. هرچند دو ماه بعد کلا همه چيز يادشان رفت.
شنو پند من چلچراغی کنون کمی هم ز تاريخ ايران بخون
نگويم هری بدسرشت است و دون ولی رستمم دل داره ای جوون
برو کار ميکن مگو چيست کار؟ به تاريخ ايران بکن افتخار
نه که هی دم از زال و رستم زنی ز جمشيد و کوروش گهی دم زنی
بکن توشه ی راه خود افتخار که مردی به علم است و به پشتکار
منبع:http://www.13601.blogfa.com/post-18.aspx
:: بازدید از این مطلب : 3834
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2